محمد حسین عربها
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج »محمد حسين« عربها نجفآبادى، آزاده جانباز 75 درصد پدر معظم شهيدان »محمد جواد« و »جعفر« عربها(
خانهاش ساده و زيباست، همچون دلش كه آينهوار و دريايى است. اتاقش پر است از كتابهاى دعا، كوچك و بزرگ. كاسه چينى بزرگى لبالب از مهرهاى كوچك و بزرگى است و بىترديد مىتوان پى برد كه در خانه او مراسم دعا و قرآن برگزار مىشود. »حاج محمد حسين« با قامتى ظريف و كلاهى برسر، به ما خوشآمد مىگويد. شيرين زبان. و خوش سخن. اهل تعريف و خاطرهگويى است. پيش از آغاز سخن برايمان مىگويد كه به مادر پيرش قول داده تا برايش نان بخرد. او هر روز به ديدن مادرش مىرود و با وجود سن و سال و بيمارى و جانبازىاش هنوز وظيفه فرزندى را به خوبى ادا مىكند. پاى صحبتش مىنشينيم.
هفتاد و دو ساله است و اهل نجفآباد. پدرش »غلامعلى« كارگر ساختمان بود و مادرش معصومه در منزل كرباس سه فرزند داشت، قرآن هم مىخواند.
- من اولين فرزند خانواده بودم تا كلاس دوم ابتدايى خواندم و بعد مشغول كار شدم.
بعد از اين كه »رضاخان« به جزيره موريس رفت و زمام مملكت را به پسرش »محمدرضا« سپرد، او همه مردان را به خدمت سربازى فراخواند و »غلامعلى« با و جود آن كه صاحب همسر و سه فرزند بود، به سربازى رفت. مادر بزرگ »محمد حسين« را به كارگاه آهنگرى برادر خود برد تا هم كار كند و هم كمك خرج خانواده باشد. پدر رفته بود و بىآن كه به مرخصى بيايد، دو سال و چهار ماه دور از خانه و خانواده، دوره سربازى را گذراند. آن روز اسبى را آورده بودند تا به پايش نعل ببندند. »دايى« اشاره كرد به »محمد حسين«
- حيوان را محكم بگير كه عقب نرود.
»محمد حسين« از زين اسب گرفت و دست ديگر را به پاهاى او محكم كرد. داغ را كه بر كف پاى حيوان گذاشتند، بىاختيار از جا جست و رميد. چهار نعل مىدويد و از مغازه دور مىشد و صاحب آن، فرياد زنان عقب سر اسبش مىدويد و بر سر مىزد دايى گوش »محمد حسين« را گرفت.
- چرا حواست را جمع نكردى پسر؟ اين چه كارى بود كه دستمان دادى! حالا اگر آن اسب هر كسى را لگد بزند يا بكشد چه كسى بايد جوابش را بدهد؟ تو يا من؟!
مىگفت و فشار دستش رو گوش »محمد حسين« بيشتر و بيشتر مىشد. محمد حسين فرياد مىكشيد و دايى گوش او را محكمتر فشار مىداد تا آن كه خون از سوراخ گوش پسر بيرون زد. زانوهاش سست شد و افتاد كف كارگاه. دايى دستپاچه و بىقرار، به او نگاه كرد كه رنگ به رو نداشت و خون از گوشش مىرفت. او را بلند كرد و به خانه برد. چنان وحشتزده بود كه به همسرش گفت اسب به او لگد زده. وقتى »محمد حسين« چشم باز كرد. دست روى سر او كشيد.
- چى شد؟
»محمد حسين« ترسيده و حيران از وحشت دوباره پلك برهم گذاشت. دو روز در خانه دايى به گوش او ضماد مىزدند و درمان مىكردند، اما شنوايى گوش آسيب ديده و از دست داده بود. »معصومه« كه نگران پسر شده بود، به آن جا آمد.
- چرا اين بچه دو روز است كه خانه نمىآيد؟
دايى سبيلش را جويد.
- اسب لگد زده. طورى نيست. حالا بهتر شده.
نگفت كه چه بر سر »محمد حسين« آورده است و كودك نيز از وحشت اوستا، زبان به كام گرفت و هرگز راز او را برملا نكرد. بعدها وقتى »غلامعلى« خدمتش را تمام كرد، دوباره به »نجف آباد« برگشت. او نيز شاگرد آهنگر بود، اما روزهاى گذشته ديگر تكرار نشد. »محمد حسين« با پدر به كارگاه مىرفت و با همو برمىگشت. تابستانها كه كار آهنگرى رو به كسادى مىرفت، غلامعلى براى بنايى و كارگرى، محمد حسين را نيز با خود مىبرد. او به دليل واريس رگ پا از خدمت سربازى معاف شد.
»معصومه« براى قالىبافى به خانه يكى از آشنايان مىرفت. آن جا »طيبه« را ديده بود طيبه 16 ساله و سواد قرآنى داشت به خواستگارى او رفت و يك دانگ از خانه پدرى و نيم جريب زمين زراعتى را به عنوان مهريه او قرار دادند.
جشن عقد در خانه حاجآقا »پورمحمدى« پدر عروس برگزار شد و يك سال بعد، داماد در منزل خود جشن را برگزار كرد و عروس هم در خانه خود.
- ما يك سال عقد كرده بوديم، اما همديگر را نديديم. شب عروسىمان، ما در خانه خودمان به مهمانها آبگوشت داديم و پدر عروس با چلو خورش سبزى از مهمانهايش پذيرايى كرده بود. در خانه پدرم زندگىمان را شروع كرديم. »طيبه« قالى مىبافت. خيلى كمك حال بود. يك سال بعد از عروسىمان محمد حسن به دنيا آمد. بعد از او محمد رضا، رقيه و محمد جواد سال 1343، به دنيا آمد و در سال بعد جعفر، طاهر، فاطمه و موسى و سكينه و هاجر هم ديگر فرزندان آنها بودند.
»محمد حسين« هر جا كار ساختمانى مىگرفت، شب را همان جا مىماند. هفتهاى يك بار به خانه مىآمد. دستمزدش را تحويل همسرش مىداد و مىرفت. بعدها پسرها كه بزرگتر شدند، وارد مبارزات سياسى و انقلابى شدند و او همه جا همدم و همراه آنها بود. انقلاب كه پيروز شد، محمد حسن به عضويت سپاه درآمد و به كردستان اعزام شد. با شروع جنگ »محمد حسين« براى ساختن سنگر عازم منطقه شد.
وقتى محمد حسين در منطقه بود، طيبه همه مسئوليتها را به دوش مىكشيد. از نگهدارى فرزندان تا خريد و...
او نان مىپخت. ترشى و مربا درست مىكرد و براى رزمندهها مىفرستاد.
محمد حسين تعريف مىكند يك روز جوان بسيجى را جلو ماشين نشانده بودند. سرش تركش خورده و استخوان گوشه جمجمهاش را برده و آن قدر خونريزى كرده تا بىهوش شده بود. او را به درمانگاه تحويل دادند. پزشك معاينهاش كرد.
- تو پيشانىاش يك غده سرطانى بود كه نصف آن رفته.
محمد حسين در دل براى جوان دعا كرد. او مثل محمد حسن بود و مثل جواد. چه فرقى داشت! رفت براى تخليه مجروحان و غروب كه برگشت، حال جوان بسيجى را از پزشك پرسيد.
- جراحى با موفقيت انجام شد. حالش كاملا خوب است. بقيه غده را هم درآورديم.
به ياد آن روزها لبخندى بر لب محمد حسين مىنشيند.
- آن جوان هنوز هم هست و اسمش على »شياسى« است.
محمد رضا، پدر و محمد حسن در منطقه بودند. »محمد جواد« مىخواست به جبهه برود. مىدانست كه مادر راضى نمىشود. از راه مدرسه، رفت خانه »ننه معصومه« كه مادر پدرش بود.
- مىخواهم بروم جبهه.
مادر بزرگ او را نصيحت كرد: مامانت تنها مىشود پدرت و برادرانت نيستند.
اخمهاش تو هم رفت.
- به مادرم نگو. خودم از آن جا تلفن مىكنم و بهش مىگويم.
او به ستاد اعزام به جبهه محله رفت. غروب چند تا از دوستانش كيف او را آوردند.
- اين وسايل جواد است. رفته جبهه.
»طيبه« هاج و واج مانده بود. حرفى براى گفتن نداشت. بعد از چند روز جواد تلفنى به او خبر داد كه با چند تا از دوستانش به جبهه آمده است.
- نگران من نباشيد. اينجا نشستهايم و گپ مىزنيم و تخمه مىشكنيم.
طيبه صداى انفجار را شنيد. جواد چند لحظه سكوت كرد. مىدانست كه فرزندش مراعات او را مىكند و براى اين كه دل نگران نباشد، از آرامش منطقه مىگويد. جنگ كجا و آرامش كجا؟ مگر مىشود! با عقل جور درنمىآيد. او را به خدا سپرد.
»محمد جواد« مدتى بعد از ناحيه سر تركش خورد. نيمى از كاسه سرش جدا شد. او را كه نفس نمىكشيد، از ميانه ميدان جنگ، به سردخانه بردند. صبح كسى متوجه شده بود، نايلونى كه روى او كشيدهاند، بخار كرده است.
- اين بسيجى زنده است.
از شوق فرياد كشيد و رزمندهها »محمد جواد« را بيرون آوردند. »محمد حسن« خبر را كه شنيد، او را به بيمارستان انتقال داد. جراحىاش كردند و هنوز مادر خبر نداشت. حالش كه بهتر شد؛ پدر و مادر را نيز خبر كردند. محمد جواد هفتاد روز بىهوش بود. سه ماه بعد از بيمارستان مرخص شد، در حالى كه تعادل نداشت. گاه به سختى گريه مىكرد و گاهى از شدت خنده، بىتاب مىشد. دكتر سفارش كرده بود دوستان به ديدنش بيايند. مىآمدند، اما جواد يك سمت بدنش فلج شده بود. يك سال بعد قدرى بهبود يافت. مىخواست ازدواج كند. پدر نمىپذيرفت. جعفر موذن بود و ظهرها قبل از نماز ظهر، در نمازخانه يا در حياط، مكبر مىشد، آن روز صبح به جاى مدرسه به جبهه رفت. مادر گمان مىكرد باز هم به قم رفته است تا امام خمينى را ببيند. چند روز بعد تماس گرفت و گفت كه در جبهه جنوب است. او چند بار به مرخصى آمد و هر بار از خاطرات همسنگرهايش را تعريف مىكرد.
آخرين بار كه به مرخصى آمد پيشانى مادر را بوسيد و بىهيچ كلامى رفت. شب بسيت و سوم رمضان آن سال، مطابق با بيست و سوم تير 61 در شرق بصره مفقودالاثر شد. پيكرش را هنوز براى خانواده نياوردهاند.
همزمان با او موسى نيز كه قدى رشيد و اندامى ورزيده داشت، با وجود آن كه چهارده سال بيشتر نداشت، در جبهه بود.
مادر براى »جواد« دختر يكى از زنان مسجد را در نظر گرفت و خواستگارى كرد. از سوى سپاه آن دو را به مشهد فرستادند و عروس كه آمد، به خانه سازمانى رفتند. جواد تعادل نداشت و گاه همه چيز را از ياد مىبرد، آن شب همسرش براى مراسم عروسى يكى از اقوام رفت و او در خانه تنها بود. بايد داروهايش را مىخورد از هر قرص، يكى ولى هفتاد قرص را با هم خورده بود. همسرش به خانه برگشت و جواد را كه ديگر رمقى به تن نداشت، در بستر يافت. او را بيمارستان رساندند، اما با وجود شست و شوى معده روز دوازدهم بهمن 62 به شهادت رسيد. پسرش هشت ماه بعد به دنيا آمد و نام پدر را بر او نهادند. محمد رضا كه همچنان در جبهه بود، از ناحيه دو پا جراحت ديد. بىحس شده بود و نمىتوانست راه برود، مدتها درمان كرد تا آن كه توانست روى پاى خود بايستد. »محمد حسين« هر بار براى تشييع پيكر پسران يا بازيد عازم منطقه مىشد تا آن كه مجروح شد و به اسارت نيروهاى عراقى درآمد. او امروز پدر دو شهيد و يك جانباز است و خود تاج آزادگى و جانبازى را بر سر دارد.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}